حاج قاسم میگفت: هر وقت شهید همت به ذهن من میآید، دلم مملو از غصه میشود. او فرمانده لشکر پایتخت بود؛ اما در خیبر آنقدر رزمندگان لشکرش شهید و مجروح شدند که به گردان رسید. گردان را از طلائیه به جزیره مجنون جنوبی منتقل کرد و تبدیل به دسته شد.
مردی مخلص و بدون ادعا که از زمان تأسیس لشکر ۲۷ در این واحد حضور داشت و وجودش عامل مهمی جهت قوت قلب و بالا رفتن روحیه رزمندگان لشکر بود. حاج ابراهیم همت مرد بزرگی بود که در عملیات خیبر در اوج مظلومیت و غربت در ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ به شهادت رسید. رزمندگانی که در عملیات خیبر حضور داشتند از نزدیک شاهد تلاشها و مظلومیت شهید همت در این عملیات بودند و مشاهده کردند حاج ابراهیم چطور معاون و نیروهایش را از دست داد. حاج همت برای نگه داشتن جزیره مجنون تا پای جان جانانه جنگید و در همین راه به سوی معبود شتافت.
حاج قاسم از همت میگوید...
هر وقت شهید همت به ذهن من میآید، دلم مملو از غصه میشود. او فرمانده لشکر پایتخت بود؛ اما در خیبر آنقدر رزمندگان لشکرش شهید و مجروح شدند که به گردان رسید. گردان را از طلائیه به جزیره مجنون جنوبی منتقل کرد و تبدیل به دسته شد. والله تبدیل به دسته شد یعنی قریب به 40 نفر. همت با دسته ماند. در ترک موتور-نه در بنز ضدگلوله و در فضای ویژه - همت در ترک موتور ناشناس در ضلع وسطی جزیره مجنون شهید شد و بیش از دو ساعت کسی نمیدانست آنکه افتاده همت است. برادرها طاقت این است...امتحان این است... و اینگونه است که او امروز بر جانها حکومت می کند.

فقط بلده دستور بده!
در کتاب یادگاران در خاطره ای از شهید همت چنین نقل شده است: از دست کریمی، زیر لب غرولند می کردم که «اگر مردی خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمی کرد من با این سن و سالم، چهطور اینها را از پل رد کنم؛ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور می نشستم، پام به زور به زمین می رسید. چه جوری خودم را نگه می داشتم؟
- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی میگی؟
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم، رد شدم و جوری که بشنود گفتم «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم.»
باز گفت «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.»
چشمت روز بد نبیند. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دلخور نیستم. ترا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشمغرهای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل، که از آنطرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خندهی حاجی بند میآمد؟ من هم که جولان پیدا کرده بودم، حالا نخند و کی بخند. یک چیزی می دانستم که زیر بار نمی رفتم. کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش می ریخت. حاجی گفت «زورت به بچه رسیده بود؟»
- نه به خدا، می خواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارت داریم.
از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت «بیا این زیارت عاشورا رو بخون، با هم حال کنیم.» چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمیتوانستم اینجوری بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»
وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را میخواند و اشک میریخت.
حاج همت تازه رسیده بود دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم. همراهش گفت: «حاجی هنوز شام نخورده، قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگه غذایی چیزی دارین، بیارین تا حاجی بخوره.» رفتم و دو تا بشقاب باقالی پلو با دو تا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش.

به خدا قسم فردا تن ماهی می خورم
حاجی همینطور که صحبت میکرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را که میخواست در دهانش بگذارد، پرسید: «بسیجی ها شام چی داشتن؟» گفتم: «از همینا.» گفت: «همین غذا که آوردی جلوی من؟» گفتم: «بله، همین غذا.» گفت: «تن ماهی هم داشتند؟» گفتم: «فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم.» تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: «به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین.» گفتم: «حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن میدیم.» گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر می خورم.» هرچه اصرار کردم، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد.

همت در خیبر آبرویش را گذاشت
سردار رضا غزلی از نیروهای قدیمی و پیشکسوت لشکر ۲۷ در دوران دفاع مقدس در گفتگو با روزنامه جوان نکاتی را مطرح کرده است که در ادامه خواهید خواند:
*همت صداقت و صلابت داشت. یکی از دلایلی که همت محبوب میشود داشتن همین صداقت و صلابت است. همت محبوب دلها بود. ایشان همیشه با بچهها روراست بود و زمانی که شما با نیروهایتان صاف و صادق باشید آنها هم با شما روراست میشوند و در دلشان جا باز میکنید. پایمردی و ایستادگی همت در شرایط سخت نیز مثالزدنی است. هیچ وقت ندیدیم همت در کارها نه بیاورد. همت برای لشکر ۲۷ و سپاه ذوالفقار بود. همت مظلوم بود و بیحاشیه بود. حاج همت در کارش بسیار جدی بود. اما در عین حال هم انعطاف داشت. ایشان سعی میکرد با اخلاق خوش امور را دنبال کند. حاج احمد متوسلیان گاهی در انجام کارها عصبانی هم میشد، اما همت اینطور نبود. با انعطاف کار میکرد و اگر کاری به او سپرده میشد تا پای جان سعی میکرد تا آن کار را به بهترین شکل انجام دهد. گیرایی حاج همت به خاطر خوش خلقی او بود.
*حاج همت در خیبر آبرویش را گذاشت و جانش را پای عهدش داد. لشکر ۲۷ در خیبر بیشترین تلفات را میدهد. مگر یک آدم چقدر توان دارد. امام فرمان داده بود که جزیره مجنون باید حفظ شود و خط طلائیه شکسته نشده بود. همه فرماندهان با چنگ و دندان تلاش میکردند تا جزیره را حفظ کنند. من این را با چشمانم دیدم که همت دیگر نیرویی در لشکر نداشت. شاید یک گروهان نیرو در کل لشکر مانده بود و اینجا اوج غربت و مظلومیت حاج همت است. جبهه جایی است که خدا حرف بندگانش را میخرید. همت وقتی اینگونه تنها میشود مرگش را از خدا میخواهد. خدا ناز بندگانش را در جبهه خیلی زیبا میکشید. من این را در عملیاتهای مختلف دیده بودم. همت تا آن زمان زخمی هم نشده بود و از رفتن دوستان و نیروهایش ناراحت بود و میگفت خدایا این همه عملیات رفتهام چرا یک ترکش هم نخوردهام. اما خدا همت را نگه داشت تا او را علمدار خیبر کند.

*حاج همت در خیبر دیگر نیرویی نداشت و از شهید سلیمانی درخواست نیرو میکند. حاج قاسم پیکش را پیش شهید همت میفرستد و پیک حاج قاسم با موتور به لشکر ۲۷ میآید. حاج قاسم به پیکش گفته بود که حاج همت را به لشکر ببر تا یک گروهان از نیروهای لشکر ثارالله (ع) بگیرد. حاج ابراهیم پشت موتور پیک حاج قاسم مینشیند و دشمن روی دژ را با خمپاره و توپ خیلی شدید میزد. نیروهای زیادی از لشکر ۲۷ شهید شده بودند و شهید زجاجی، معاون حاج همت، هم در این عملیات شهید شده بود. حاج همت در خیبر در غربت کامل قرار داشت. میخواست یک گروهان نیرو از لشکر ثارالله (ع) بگیرد تا حرف امام که گفته خط را نگه دارید را انجام دهد. میخواست به طرف لشکر ثارالله (ع) برود و از این لشکر نیرو بگیرد که خمپاره به دژ میخورد و نصف صورت همت میرود. در کوران عملیات خیبر، حاج همت شهید شده بود و کسی از این موضوع خبر نداشت. بچههای لشکر بعداً متوجه شهادت فرماندهشان میشوند. بعدها سردار سلیمانی ماجرای گرفتن یک گروهان نیرو را بازگو کرد تا اوج مظلومیت حاج همت مشخص شود. همت در خیبر خیلی مظلوم بود. آنقدر در جزیره تلاش کرد تا آخر در غربت تمام به شهادت رسید و تازه چند ساعت بعد متوجه شهادت ایشان میشوند. تا یکی دو روز بعد به بچههای لشکر اعلام نکردند که حاج همت شهید شده است. نمیخواستند بچههایی که در خط بودند روحیهشان را ببازند. شهادت فرمانده و جانشینش در یک عملیات خیلی سنگین بود و شنیدن این خبر تأثیر زیادی روی روحیه رزمندگان میگذاشت.
*تعبیر من این است که خدا قاسم سلیمانی را نگه داشت تا ما پی به وجود همتها و متوسلیانها ببریم. اینگونه با دیدن حاج قاسم میفهمیدیم همت و متوسلیان و شهبازی چه انسانهای بزرگی بودند. حاج قاسم هم با گذشت زمان و در کوران حوادث آبدیده شد. خدا حاج قاسم را نگه داشت تا با تجربه شود و در دنیا خودنمایی کند و جوانان بفهمند حاج احمد و حاج ابراهیم چه کسانی بودند.